۱.اونروزی که تولدم بود،خونه محیا اینا،من محیا حانیه،عصرش تا شب کنار مهدیه فائزه و بقیه دوستام که روز فوق العاده بود و مرورش یکی از لبخندای کشدار همیشگیمه،به همون شدت و غلظت
۲.کل محرم و خونه مامان جون بودیم و هرشب با یار صمیمی و وفادار دوران دبستان رفتیم دسته دیدیم و دیدار تازه کردیم بعد یک سال
۳.عید نود و هشت،مامان جون و خاله ها و دایی اومدن ارومیه و سیزده بدر هم کنار هم بودیم که فوق العاده بود،یادمه کنار هم چپیده بودیم نصفه شب بود ما میخواستیم بخابیم یکی یه مزه میپروند و همگی تو تاریکی دراز کش،بلند میزدیم زیر خنده،بعد تصمیم میگرفتیم بخابیم،مزه پرونی نفر بعدی و.
۴.روزی که فرداش اسباب کشی داشتیم و میخواستیم برای همیشه از تهران بیایم ارومیه، با محیا رفتیم تولد ساجده و خیلی خوش گذشت
۵.مرداد ماه،ده بیست روز قبل اسباب کشی،بعد یه قهر مسخره با محیا رفتیم کافه و بعدش داشتیم از جلوی شمس رد میشدیم،رفتیم شکم چرونی،یه اقایی ام از تو یه سطل دوتا رز پلاسیده داد و گفت یکشنبه ها به همه خانوما گل رز میدن تو رستورانشون
۶.من و مامان جون و مامانم،با محیا و خانواده مهربونشون و فاطمه،رفتیم قم،ماه رمضون بود،افطار تو یه پارک خوردیم،با تور بودیم،خیلی خوش گذشت،مخصوصا که صندلی اخریای اتوبوسو تسخیر کرده بودیم و از ظهر تا نصفه شب که برسیم خونه،فقط خندیدیم و بعد قم رفتیم جمکران و بارون میومد و محیا گوشیش شارژ نداشت رفت داد خانومه براش بزنه توشارژ،ملخا میریختن رو سرمون و جیغ میزدیم،بارون هم
۷.امتحانای نهاییمون شروع شده بود،امتحان عربی داشتیم و خب من دست و پا شکسته خونده بودم و خواب عصر بودم،محیا زنگ زد و بعد هماهنگی گفت پاشو بیا با وَن بریم امامزاده صالح:))ماه رمضون بود،عصر بود،من خوابالو،هرچی دم دستم بود تنم کردم و خوابالو رفتم دم خونشون رفتیم امامزاده صالح و برگشتنی انقد تو ماشین با اهنگ ارون افشار خوندیم و کیف داد که اون افطاری که تو صحن نشستیم خوردیم نداد و یا تجریش گردی مون،دو رسیدیم،تا سه خوندیم و فرداش امتحان دادیم،۱۸شدیم:)))
۸.مدال لبخند اخر و میندازم گردن همه ی خنده ها،خوابیدنا حرص خوردنا مسخره بازیای سرکلاس کنکور تو اموزشگاه و خوراکی خوردنامون وسط انتراک و اینکه پشتیبانا بزور میبردنمون سرکلاس و داد میزدن نون دبیر نخورید،نرقصید،یه روزی داستان این نون دبیر و تاریخی میکنم :)))❤
*هشت لبخـــــــــــند نود و هشتی*❤
درباره این سایت