روزمرگی های یک نیمــــــچه روانشناس!



جان مریم چشمات و باز کن

مامانت و نگاه کن

مریم موفرفری

زیبای خوش خنده

خوش هیکل

مهربون ترین مریم دنیا

چشماتو باز کن

ببین محیا زجه میزنه نا ارومه؟ بهش بگم چی؟ بگم گریه نکن برا خواهرت؟ برا عزیزت؟ برا رفیق دوازده سالت زار نزن؟ ببین خواهر کوچولو تو. ببین مروا رو. داره داد میزنه مررررررررییییییم مررررررریییییم مریم جان من  اشک چشمامون خشک شده. دیگه جون نداریم.  چجوری خاک میخواد تورو قبول کنه؟ چجوری میتونی از اسبت دل بکنی؟ میدونی چیشده؟ رفتی اسبتم همون روز رفت مریم. دیدی چه روزی رفتی؟ قرار گذآشته بودی؟ ببین همه دوستات اومدن پاشو دیگه.  قرارشده بود خوب شی بریم بیرون. پس این ههههههههه خاااااککککککککک روت چیکار میکنهههههه؟؟؟سه شبه راحت خوابیدیییییییییییی؟ بغل خدا جات گرمه؟؟؟؟؟؟؟ فرشته ی مهربونم. زیباترینم تو رفتی. اروم خوابیدی. ندیدیمت تو لباس پرستاری   ندیدیمت موفرفری قشنگم تو لباس عروسی.  .ندیدیمت به ارزوهات برسی. چقد زود دل کندی اخه ببین چقد محیا خون گریه میکنه؟ با این همه درد چ کنیم؟ با این همه خاطره چ کنیم؟ محیا میگفت رو تخت بیمارستان به مامانش میگفتی خاله میشه پهلومو یکم بمالی؟ نیمه بیهوش   چقد تو قوی بودی. چه چشای مهربونی داشتی. . روزبه  روز داره شونم خم و خم تر میشه قفسه سینم سنگین وس نگین تر. .هیچ چیز ارومم نمیکنه. عزیزم. مهربونم. مریم پاااااااکم. تو فرشته بودی  جات اینجا نبود اخه خدا انقد دوستت داشت که خواست ببرتت پیش خودش.  .خواست دیگه درد نکشی. خواست تو این دنیای بی رحم مریم پاکشو ببره. . ولی رحم نکرد به ما. . ب مامان و بابات. به مروا  چجوووووری تاب بیاریم؟ چجوری تاب بیارن؟ محیا ابجیت داره داغون می شه چیکار کنیم حرف میزنم زار میزنه  زجه میزنه. . چ کنیم بدون تو؟پرواز کردی رفتی؟ شهریور شمع تولدتو فوت کردی چطوری دلت اومد داغتو به دلمون بنشونی مریم جانم. پرواز کردی فرشته ی قشنگ؟ رفتی جای بهتر؟ خونه جدیدت مبارک زیباترینم.   بهشت مبارکت مریم مهربون تو اخه جات اینجا نبود سرطان دیگه بند بند وجودتو نمیبلعه. لالاکن دخترزیبای شبنم


س میکردم دیگه غرزدن فایده نداره یه مدت کمرنگ باشم تو خلوت خودم دعا کنم و از چیزای ازاردهنده دوری کنم. رفتم. هیچ چیز بهتر نشد. مریم بدتر شد که بهتر نشد یه روز انقد باد کرده بود نیمه بیهوش هیچی نمیتونست بخوره. یه روز انقد درد داشت که ناله میکرد و باز بیهوش میشد. امروز ولی از صبش بدبیاری بود. نحس و شوم. دلم گواهی بد میداد. ساعت یک و دو که اسمون سیاه و کبود شد و گرمب گرمب رعد و برق زد بیشتر دلم لرزید و ترس کل وجودم و گرفت. بی اعتنا به خودم گفتم چقد تو خرافاتی ای اخه؟ اومدم خونه. حس میکردم جون تو تنم نیست. همه جای بدنم درد میکرد. خسته بودم ولی خیلی نه درس خونده بودم نه کار شاقی کرده بودم. کلاس و نرفتم هشت و خورده ای شب محیا نوشت مریم رفت تو کما. شوکه و بهت زده به گوشی خیره بودم. چند دقیقه بعد نوشت مریم رفت مریم رفت مریم رفت نمیدونستم چی میگه هنگ و قفل بودم حتی نمیتونستم پلک بزنم یا اشک بریزم. یکم گذشت. به مامانم گفتم. باهم زاااار زدیم و زار زدیم. من اروم میشدم و باز اشکم میریخت تو صورتم. هر استوری تسلیت تو اینستا مثل تیری بود که تو قلبم فرو میرفت. ولی تیر اخر وقتی بودی که بم گفت حالت خوب نیس بعدا میگم و با اصرار و تمنا و خواهش گفت نترسیا دکتره گفت قند خونت بالاست چند روز بستری شم خوب میشم. روح از تنم رفت حس و حال و جون از تنم رفته هنوزبرنگشته. هنوز قلبم درد میکنه. یکی بیاد منو ازین خواب وحشتناک بیدار کنه . یکی بیاد داد بزنه و بخنده بفهمم شوخیییییه هممممش. حس میکنم همهههه دردای دنیا رو شونه های منه. من چیکار کنم اخه خداجون؟ 


این روزها.
بخاطر مریضیِ مریم هیچکودوممون خنده از ته دل نمیاد رو لبامون.تا اینکه به زور و تلاش و سعی دیشب تونستم محیارو بخندونم.مایی که همیشه قهقهمون هوا بود
این  آهنگ آخر این پست و یه آهنگ دیگه از زندوکیلی این روزا شدن همدم روزا و شبای زمستونیی و کشدارِ من
داشتم فکر میکردم شاید سال دیگه از این همه غم و دغدغه خبری نباشه و حس بهتری داشته باشم.
حس میکنم گردنم داره خورد میشه با اینکه دیشب اصلا خوب نخوابیدم و جمعه صبم ازمون و نرفتم و درست و حسابی درس نخوندم و تست نزدم حس میکنم غم و دردی که سر دلم نشسته ده برابر بیشتر رو شونم و کتف و گردنم سنگینی میکنه و صدبرابرش بغض تو گلوی الانمه به خاطر یه مسئله ی نسبتا پیش پا افتاده ای که چند دقیقه پیش افتاد.فقط کاش ادم بغضش میگیره انقد خفش نکنه سریع بارون بشهههه و ادم و خلاص کنه.نه که اون وسط گلو هی بزرگ و بزرگتر شه و داخل چشم جمع بشه و باز فرو بره
سرشبی رفتم تو حیاط و دیدم چنتا پرتقال از درخت افتاده پایین و یه تیکه شاخه شکسته شده افتاده گوشه حیاط .چنتا هم پرتقال بهش اویزون بود.بردم حموم شستمش و با میخ زدم به دیوار بالای تختم و یکم جیگیلی پیگیلی امیدوار کننده و انگیزشی به در و دیوارای اتاقم چسوندم و یکمم درس خوندم تا از این حس تلخ آزاردهنده کم کنه و بشوره ببرتش.الانم که به قدری حالم بد بود نه تلگرام افاقه کرد نه اینستاگرام این شد که مثل همیشه به پناهگاهم پناه آوردم.این عکسم دیوار اتاقم که با شاخه ی افتاده ی پرتقال تزیین شد و میخواد خشک شه.فقط دعا کنید شب موقع خواب نیوفته تو سرم بره تو چش و چالم:))))
یه لامپ ریسه ای بنفش کم داره فقط.ایشالله واسه ولنتاین به رسم هرسال میخوام واسه خودم چنتا جاییزه بخرم که این ریسه ام یکی از جاییزه هامه.
و آخر این پست صدای قشنگ سراب که خیلی قفلم روش.

برام دعا میکنید ریاضی و خوب بدم فردا با وجود اینکه خیلی خوب نخوندم؟
و دعا میکنید برام مریم؟بیشتر و بیشتر از همه؟لطفااین روزا دعا لازم شدم وحشتناک اونم فقط برای مریم.که خوب بشه و بیاد تو بخش.
آهنگه که گفتم.





شبتون بخیر


یکی از دوستای محیا که دورادور میشناسمش و دختر بانمکیه یه مریضی بد داره که از آوردن اسمش حالم بهم میخوره.چون چند سال پیش همین مریضی لعنتی مامانبزرگمو ازم گرفت.حالا افتاده تو بدن دوست خوشگل محیا اسمشم مریمِ.زده به معدش و الان تو ای سی یوعه.میشه واسش دعا کنین خوب بشه؟از دیروز که شنیدم پا به پای محیا عصابم خورد شد و گریه کردم.خدا همه مریضارو شفا بده از جمله این دوستمونو.دعا کنید لطفا!


دلخور می شویم .

و حتی یکبار به زبان نمی‌آوریم

تغییر می‌کنیم، 

کم می‌خندیم،

کوتاه حرف می‌زنیم، 

بی توجهی می‌کنیم

نمی‌دانند این کوتاه گفتن ها 

و اخم کردن ها

نتیجه‌ی همان نگفتن هاست!

در نتیجه سرد می‌شوند، 

ترکمان می‌کنند، 

فکر می‌کنند دوستشان نداریم.

ما می‌مانیم و یک عالمه دلخوری و غم.

ما می‌مانیم و دنیایی از سوال و تعجب

 ما می مانیم .

و احساساتی که 

به مرز دیوانگی رسیده. 

#سارینا_سلوکی

ادامه مطلب

حالا درسته نصفه شبه و فردام امتحان دینی دارم کله سحر و نخابیدم

آما

غرغر که دارم 

پس

۱.نه شما بگو  دونستن تمدن های جدید و مسولیت های ما و اینا چه صیغه ایه؟؟ نه اقا شما بگوووووووووو حوزه های علم و عدل و قسط و. . رو من فردا یادم بره خودم و بزنم نگید چرااااااهاااا بعد میگن چرا بین درسا فرق میزاری اخه قربون شکل ماهت بشم. یه درسه دینیه. لامصب به فارسی و جامعه شناسی نزدیکتر تا دینی 

از اتاق فرمان اشاره میکنن بخاب ولی من غرای بعدی و فردا مینویسم همینجا خدافس


دلخوشم به:

۱.این هفته ای که دیگه دوران دانش آموز بودن رو با افتخار و با یه لبخند گشاد ترک خواهم نمود. یک تو گوشی بسیار محکم به امتحانات نهایی زده و کنکور را شتک و پتک خواهم کرد(به قول بزرگوار محسن زاده)


۲.امتحان شیمی منطقه ای که انقد شیک و مجلسی خوب دادم اصن شست برد ناراحتیای دیشب و. قربونت برم خدا یه همچین کاریم تو کنکور کنی و دست نوازش خوشگلت و بزاری رو سرم من قول می دم جبران کنم قووووووول! 


۳.آرین یاری. بله.من یه کنکوری سرخوشم که جلو آینه با قیافه خوابالو و  بسیار ژیگول قر می دم و با آهنگ می خونمممممم و هو میکشم(مادرش با تیمارستان تماس میگیرد) 


۴.موتوری که روشن شد. بله  موتور درس خوندنم خیلی شروع خوبی داشت تا اینکه یه مدت به پت پت افتاد و تو تعمیرگاه بود. . فکر کنم دیشب اوکی شد



۵.شما یادتون نمیاد. شایدم بیاد. من یه زمانی پنج صب پامیشدم مطالعات اجتماعی و دفاعی دوره میکردم میرفتم بیست میشدم میومدم. قبل رفتن هم نمازمو میخوندم هم تو وبلاگ پست میذاشتم 


۶.الان که کنکوریم و تا پایان این دوران قشنگ:|دو ماه مونده، نمی گم حالا ولی کنکورم و که بدم میام میگم ازین استاد محسن زاده ی لعنتی. ازون استاد مرجانی لعنتی تر. از اون سروشه ی لعنتی ترتر. ازون سیگارودی خیلی لعنتی ترترترترتر. میام می گم که چقددددد خوب بودین که هنوز هیچی نشده دلم گرفته از تموم شدن کلاسا وقتایی که دایورت میکردم و کره کره رو میکشیدم پایین و استاد محسن زاده میگفت نکشی پایین کره کره رو وقتایی که استاد مرجانی میگفت دایورت کردیااااااااااا. .  وقتایی که استاد سیگارودی میگفت امروز شیطون شدیاااااااااااا وقتایی که استاد سروشه میگفت امروز حواسم بهت هستاااااا. یا وقتایی که میگفت سحر و وصل میکنیم به یه آونگ. یا اون موقع که میگفت «استاااااد بدیع امان فروزانفررررر»

بهترین لحظات کنکوری من وقتی بود که سرکلاساتون میخندیدم و درس یاد میگرفتم و با انرژی کلاس و ترک میکردم. اگر گذرتون افتاد و این پست و خوندین به روی خودتون نیارین که چقد اذیتتون کردم و حرصتون دادم و شیطنت کردم مخصووووصا سرکلاس شما استاد سیگارودی. . یا شما استاد مرجانی. :))) 



۷.چهارشنبه که خابیدم به محیا پی ام دادم صب هشت پاشو نخابیاااا میخوایم بریم کتابخونه شب بخیر.پنجشنبه با بدبختی و غرغر پاشدم از تو اتاق داد زدم مامان ساعت چنده؟گفت دوگفتم نه ساعت و میگم.گفت دو دیگه.مثل برق گرفته ها نشستم گوشی و چک کردم دیدم محیا کاشته شده بنده خدا بخاطر من اونم نرفتهخونم زنگ زده بود حتی.خلاصه عرق شرم بر پیشانی پاشدم رفتم نیمرو و چایی شیرین زدم :////بعد دست محیا و مهدیه  رو گرفتیم سه تایی رفتیم کافه ی همیشگی مون سالاد سزار و پاستا الفردو و چیکن استریپس گرفتیم(حالا نمی گم که موقع سفارش با یه لبخند احمقانه به اقاهه گفتم ببخشید این چیکن چی چیه؟آها همین)بعدتر زدم تو گوش پولای تو کیف پول و کارت عزیزم و لوازم آرایش و جاکلیدی خریدم.چن وقتی بودی نگامون میوفتاد به هم که دلم و برد و رفتم خاستگاریش:))))دلبرررمهههههه چووووون❤جاکلیدی قلبی گل گلیمو می گمممممممممممممممممم❤


نکات:

یک. عکس پروفایل اینستام من نیستم. گفتم بگم مهمه بالاخره چون۱۰۰کا فالوور دارم ترسیدم چشم بخورم عکس خودم و نذاشتم. 


دو. حضور سبزتون و تو پیجم ندیدم و استپ شدم ولی کلی عکس براش گذاشتن دارم و می ذارم 


سه.شمام مثل من اینروزا سرتون و رو بالشت که میزارید پنج ساعت غش میکنید یا فقط منم؟ #خواب_خرسی


چهار.فنچک و یادتونه؟ مردی شده واسه خودش چهار روز دیگه میخوایم بریم واسش زن بگیریم. حالا اسمشو چی بزاریم؟ فنچ بزرگ؟ بزرگ فنچ؟ گنده فنچ؟ فوج گنده؟ ف. گ؟ گ. ف؟ فنچ چاقالو؟



پنج. اسما رو چی؟ اون و یادتونه؟؟؟ اونم بزرگ شده زبون دار و بلا

بلا نه ها. بلاااااااااااااااااااااااااااااااا. . 


شیش:فهمیدین که از همون موقع که حمید هیراد از دایره آهنگ ام بیرون رفت از همون موقع هم گل گلی و خال خالی سفید با زمینه ی قرمز یا مشکی به دایره ی رنگام گرویید! حالا می دونم مهم نیست واستون گفتم بگم ولی حالا ضرر نداره


هفت:آقا من دیگه قلم چی و طلاق دادم و چن روزی هست با سنجش وارد رابطه شدم که چون ارتباط خوبی تو اولین برخورد با هم نداشتیم و با شیمی و ریاضیش زد تو دهنم رفتم ازش شکایت کردم که طلاقش بدم.  ولی میگن این تو بمیری دیگه ازون تو بمیری ها نیست باید بسوزی و بسازی  هعی. 



هشت:کاری ندارین؟ خدافظ:) 


شنبه ای که گذشت پر از شوق و شعف بودیم

.همه مون.هماهنگ کردیموسیله و.اوردیم و من یه شاخه گل کوچیک تزیین شده اوردم با سه قلوها رفتیم کیک خریدیم و تو کلاس بغلی گذاشتیم و وقتی که رفتیم انتراک وسط کلاس و فاطمه با برف شادی من کیک به دست و نگین و مرضیه و فرزانه با بادکنا در و کوبیدیم که استاد اومد در و باز کرد و جیغ زدیم و روزشو تبریک گفتیم.خیلی روز خاطره انگیز و قشنگی شد واسموناستاد سیگارودی هم اومد و کلی عکس انداختیم.نم بارون میزدکلاسمون طبقه سوم بود و تو اون نم قشنگ بارون همگی بادکنک هارو فرستادیم ار پنجره ییرون و رفتن و مردم همه نگاه میکردن.بعدم بیست دقیقه منتظر بدقول همیشگیم موندم تا اومد و خندون و شاد رفتیم من اب زرشک و اون شیرموز خورد و بعدم خدافظی کردیم و من رفتم خونمون و اون هم پی کاراش.وقتی رسیدم خونه دلم میخواست جیغ بکشم و اشک شوق بریزم واسه این روز قشنگ.شنبه چهاردهم اردیبهشت نود و هشت و یه شوق و شادی قشنگ که بماند یادگاری.امیدوارم بعد کنکور کمتر بی قرار روزای قشنگی بشم که در عین سختی دارن میگذرن.با اینکه تمروز اصلا حالم خوب نبود و هنوزم نیست دلم نیوند روزا بیشتر بگذرن و شنبه ثبت نشه تو خاطراتم.کمااینکه یه گل داخل شیشه استوانه ای کوچیک و بامزه واسه استاد محسن زاده خریدم و بردم و خوشحال شدم از خوشحالیش.همین.دعاکنید واسم.شبتون اروم:)


به خودم قول دادم قبل امتحان فردا پست بزارممث قدیم ازتون بخوام واسم دعا کنینساعت یک تموم کردم تا دو یه نمونه سوال حل کردم و ایه خوندم ولی دوره نه.چیزی خیلی یادم نیست.اگ ممکنه واسه من و همه اونایی ک فردا امتحان دارن دعا کنین مخصوصا دوازدهمیای مظلوم و خسته.تا فردا بیام پست بزارم دوباره و خبرای بد بدم و از اتفاقات این مدت بگم:)

نماز روزه هاتون قبول♡


هیچوقتِ هیچوقت مث ایــــــن شبا و این روزایی که داره میگذره محتاج دعا نبودم.به این و اون با بغض،ملتمسانه نمیگفتم میشه واسه من خیلی دعا کنی؟نه واس درس و چیزای الکی!نه.!

واسه اتفاقی که قراره ۲۳تیر  ماه واسم بیوفتهواس رفتن از این شهر.واسه شهری که بهش دلبستم.واسه تصمیمی که گرفته شد و علنی نکردم چون یه کورسوی امید داشتم به اینکه شاید کنسل بشه.و نشده تا الانشاید رفتنی نشدیم.این روزا شدم مث اون ادمایی که بهشون گفتن تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستن.پر بغض پر التماسم به خداهروزهرشب هرلحظهقدر اتاقم و تختم و خونمون و پنجره ی کنار تختم که به حیاط نقلی خونه که به روی درخت پرتقال و مو و گلای یاس پیچیده شده ی توش باز میشه.دلم خیلی هوای گریه میکنه این روزا و گریه هاش و نگه نمیداره حتی زیر پتو و تو بالشتم خفه نمیکنهبلند یا اروم هرجا که هست از دو ماه دیگه ای که قرار سرنوشتش رقم بخوره و از همه مهتر، همه دوستاش و شهرشو و زندگیش و عشقش و ارامشش و بگیره و ببره بندازه گوشه ای ترین جای دنیا که دلم اونجا نیست و ناچارم.ناچار.ناچار به "پذیرفتن".




پ.ن1:پریشب نرفتم احیا توفیقش و نداشتم. ولی فایل صوتی گذاشتم و جوشن کبیر خوندم و واستون خیلی دعا کردم.امشب ولی توفیقش و داشتیم که با مامانم و خاله ها و مامان و مامانبزرگ محیا اینا رفتیم مسجد و احیا گرفتیم و پر از حس معنوی شدیم و انقد گریه کردیم که روحمون اروم گرفت.محیا صورتش خشک بود این و تو اون تاریکی با یه تور لامپ سبز خوب تشخیص میداوم.بلند شدیم رو به قبله ایستادیم.هرچی ورت اون خشک بود صورت من خیس از اشک و اشک و اشک.همه ی اشکا و بغضام و برده بودم اونجا.پر حرف بودم و گریه.اون خوب میدونست واسه چی انقد نا ارومم و زار زار گریه میکنم گف سال دیگ اینموقع نه معلومه تو کجایی نه منبیشتر و بلندتر تو صدای بلنده بلندگو گریه کردم و بغض محیا شکست.دلم یه اغوش میخواست که بجای ضجه فقط توش هق هق کنم .بی گلایه.بی اعتراضاروم.تسلیم.ولی پر تشویش بودم .پر تر از دلنگرانی شدماز الان دلم واسه همه جیز تنگ میشهمطمئنم.

پ.2:عاجزانه ازتون میخوام واسم دعا کنید.دعا کنید اون چیزی که به صلاحه بشه و امیدم از این نا امیدتر نشه.شاید یه موضوعی باشه عادی واسه همه و حتی مامانم یا بابام ک مشتاقن ولی نه برای منی که تو شرایط اجبار و رفتن قرار گرفتم و مهر سکوت زدم به لبم و اشک چشمای لعنتیم از هشتم فروردین تاحالا خشک نشده که نشدهخیلی التماس دعا خلاصه:)


پ.ن3:فردا روزه آش نذریمونه.خواستم بگم به یادتون هستم زیاد:)


بابا گزاشتم دم در دانشگاه.یه مانتو جلو بسته ی چهار خونه ی زرشکی سرمه ای که خیلی دوستش دارم پوشیدم با شلوار و مقنعه مشکی و کوله جینم و ال استار سرمه ایم.رفتم سمت همون ورزشگاه بزرگ دانشگاه.چندتا ساختمون داشت و من گیج گیج بودم.برگه انتخاب واحدم و نیاوردم اما خب همون دور اول شماره دانشجوییم و حفظ کردم و دوتا کلاسی ک داشتم و با اسم استاد و ساعت شروع کلاس تو ذهنم بود.گفتم حالا که نیم ساعت وقت دارم برم کارت دانشجوییم و بگیرم و با یه نفففس راحتی که از حراست رد شدم کشیدم راه افتادم سمت ورزشگاه که جلوش پارکینگه.با تعجب به دانشجوها و ساختمونا نگاه میکردم.اینکه تنها بودم به حس خاصی داشت واسم.اینکه روی پای خودمم.اینکه مستقل تر دارم میشم و دارم وارد جامعه ای میشم که باید با هر قشری رو به رو بشم و باهاشون ارتباط بگیرم.

رفتم و رسیدم ته ورزشگاه که یه اقا با لباس انتظامات نشسته بود.لباس ابی کمرنگ.چنتا دانشجویه دختر ترم اولی داشتن باهاش چونه میزدن و به نظر خیلی میخواست خودشو با نمک جلوه بده و باعث شد تهوع بگیرم.

گفتم اقا من رشتم روانشناسیه اما نمیدونم کلاسام کجاست

-برگت و بده!

+نیاوردم ولی شماره دانشجویی و اطلاعات و دادم بهش گفتم ایین زندگی دارم این ساعت

-خاااانوم مگه من کامپیوترم؟؟؟؟دخترا خندیدن

با حرص عکسی که از برگه انتخاب واحدم انداخته بودم و بهش نشون دادم و گفت باید بری ساختمان علوم پایه طبقه ی دوم پیش آقای وطنی

ده و رب بود و من ده و نیم کلاسم شروع میشد.عرق کرده بودم ولی نفس عمیق کشیدم و گفتم خب حالاااااا روانشناس مملکت و(ینی عاشق اعتماد به نفسمم)

رفتم طبقه ی دوم.هن هن میکردم و گلوم خشک.از کتابخونه پرسیدم اقای وطنی کجاست گفت ته راهرورفتم و باز متعجب به دخترا و پسرای دانشجو نگاه میکردم و قشنگ انالیزشون میکردم.از چند نفر پرسیدم و چهاربار راهرو رو رفتم تا دیدم کنار تابلو اعلانات یه راهروعه که تو یه گوشه یه اتاقه و بالاش زده "مدیریت کلاس ها" رفتم تو.یه میز بود و یه اقا.یه عالمه لیست جلوش

+سلام خسته

-ترکی یه چیزی به دانشجوی دیگه گفت 

+ببخشید من ایین زندگی.

نزاشت حرفم تموم شه

-ساختمون فنی باید بری

+اها

پله هارو اومدم پایین

رفتم ساختمون روبرویی.ینی فنیبماند چقد طول کشید تا برم برسم به طبقه ی دوم و مدیریت گلاس های اونجا رو پیدا کنم

در زدم

ببخشید میشه بیام تو؟؟

یه مرد لاغر با موهای جوگندمی و کت و شلوار و ادکلن تند

سرت داد ینی بیا

+ببخشید من ایین زندگی دارم.نفسم بالا نمیومدده و سی و یک دقیقه.قلبم داشت وامیستاد.گفتن بیام اینجا کلاسم و نمیدونم کجاست

محلم نزاشت و جواب ترم بالاییارو با خوش و بش و با زبون ترکی داد

باید بری علوم پایه.استاد پیرمانی استثناعن اونجا کلاسشونه.

دویبدم اونور.انقد نفسم بالا نمیومد قفسه سینم میسوخت حتی بند کتونیمم که باز شده بود نبستم و هول هولی کردم تو کفشمشماره ی بابام گرفتم.تو دلم یه صدایی اومد"مثلا دانشجوییاااااااا سحر؟"

قطع کردم

رفتم علوم پایه.باز پیش همون اقا.گفتم من اونور بودم اینو گفتن.با عجله گفت ۳۰۲.چند دقیقه هم طول کشید کلاس و پیدا کنم.در زدم.استاد با چادر نشسته بود و ردیف دوم فقط دختر بودن.نشستم کنار اونی که جا بود

یک دقیقه بعد یه دختر سبزه ی عینکی اومد کنارم نشستمرجاناستاد با بچه ها ترکی حرف میزد و نیش خند میزد.نفس نفس میزدم.به مرجان گفتم

شمام مث من حسابی دوییدیا انگار

وای اره بخدااااا

یهو بلند گفت:

استاد چیزای مهم و فارسی میگین؟من از شیرازم

یه عالمه سر برگشت سمتش

عههه منم یه دوست داشتم رفت شیراز ازدواج کرد و.بگذریم.کتاب معرفی کرد اون کلاس و دوست داشتم چون توش درباره مساعل جامعه حرف زدیم.کناریم برگشو نشونم داد و گفت مثل همیم؟دیدم ترتیب درساش مثل منه ساعتارو نگاه نکردم و تند گفتم ارهههههه وای همکلاسی هستیممممم.

اون زنگ که بجای دوازده و نیم استاد ده دقیقه به دوازده کلاسو تموم کرد خیلی کیف داد.سه تایی رفتیم سمت حیاط که انیس کنار دستیه اینورم از مرجان پرسید:شیراااز کجا ارومیه کجا؟رینگ تو انگشتشو نشون داد گفت ازدواج کردم به یه اینجایی!

تعجب کردم و واسش ارزوی خوشبختی کردیم

از روی پنل شماره کلاسهارو دراوردیم و نوشتیم.مرجان و نسترن کنار دستی انیس یه دختر سااااده که مهندسی پزشکی میخوند ک ایین با ما بود رفتن و من و انیس رفتیم نشستیماز درس و کنکور و خانوادمون حرف زدیم.انیس یه دختر خردادی لاغر عینکی سفید روی مهربون که خیلی عااااااقل به نظر میومد.بیسکوییت کاکاعویی داشت اورد خوردیم و حرف زدیم که یهو دیدیم ای وااااای من یکشنبه دوشنبه ساعت کلاسام با اون فرق داره و اون کلاساش پشت همه از ده و نیم صبح شروع میشه و من از هشتونیم و یه وقفه یی سه ساعته دارم.دست اخر رفتیم اموزش ولی گفتن ترم اول خود دانشگاه انتخاب واحد کرده و کاریش نمیشه کردخلاصه ابمیوه و اب معدنی از بوفه دانشگاه خریدم و من به این فکر میکردم واقعا اون دختره خجالت نمیکشه تو دانشگاه دست پسره رو گرفته و نگاها سمتشه؟معذب نیست؟یا پسرایی که از نودتا هشت و هشتاشون سیگار دستشون بود.رفتیم گشتیم محوطه ی بزرگ دانشگاه رو.من عاشق دانشگاهم شدم.چون پره گلااااااای رز صورتی کمرنگ پرنگ قرمز گلبهی و سفیده باغچه هاش.یه عالمه درخت بید مجنون و محوطه ی خیلییییی بزرگ و شیک و تمیز و یه عالمه نیمکت زیر درختا.رفتیم و سلف و پیدا کردیم.آزاد غذا خریدیم کباب و عدس پلو داشت که ما کباب گرفتیم یه دختره بانممممک و توپولو اومد فارسی گفت خوشمزس چطوره غذاهاش؟؟

گفتیم ما هم والا ترم اولیم که گفت منم دامپزشکی میخونم و از تهران اومدم و خوابگاه دارم.سخته و خریت کردم و بخاطر پول خوبش در اینده اومدم این رشته و.باهاش حرف زدیم و ناهار خوردیمسریع رفت چون واحد اضافه کرده بود.ما هم غذامونو خوردیم و رفتیم چرخیدیم نشستیم عکس گرفتیمیه مسیر اسفالت شده داره روبروی سلف.دو طرفش بید مجنون که به هم رسیدن و یه سایبون منظم و تونل قشششششنگ درست کردن و رو زمین پررررره برگ زرد که باد اینور اونور میبرتشون

قلبم ریخت.با گوشی انیس عکس انداختم.همه مارو با نیش خند نگا میکردن و میگفتن ترم اولیااااااناااااااا.

رفتیم دنبال دسشویی گشتیم یه دانشجوعم بهمون سه جا ادرس داد اما نیافتیمرفتیم سمت کلاس ریاضی که ردیف جلو چنتا دختر ترم بالایی بودن و ردیف ما پره دختر و ردیف پشت چهارتا پسربک ربع از کلاس گذشت.ترم بالاییا رفتن گفتن تشکیل نمیشه برین شمام.پسرام رفتن.همون اقاهه مدیریت کلاسا اومد گفت برید تشکیل نمیشه.من زنگ زدم بابا بیاد دنبالم .کلاس خالی بود و ما یه عالمه عکس بازی کردیم

و بابا زنگ زد که اومده و من رفتم بااااز با استرس از حراست و اون خانوم چادری که زل میزنه گذشتم و سوار شدیم.اسرا و زهرا هم بودن.رفتیم براشون کاغذ چسبی خریدیم.اومدیم خونه ک یه چیزی خوردم و تا اومدم بخوابم سر صدا اومد که پاشدم و اتاقم و تمیز کردم و شب تو حیاط اهنگ گوش دادم و شیر قهوه خوردم و بدون اینکه شام بخورم خوابیدم:) در اصل بیهوش شدم از خستگی.فردا خاطره ی روز دوم دانشجو بودن و مینویسم .شبتووووونبخیر:)

#ورودی_۹۸

#ترم_اولی_هنگ

#ما_هم_بالاخره_شاخی_در_دانشگاه خواهیم شد

#روانشناسی

 


1.سلام:)از اتفاقای این اخیر که بگذریییییم و بعدا اینجارو بتریم اومدم بگم نویسنده ی این وبلاگ دانشجو شدهدانشجوی رشته ی روانشنااااااااسی.شدیدا استرس ثبت نام فردارو داره و ترش کرده با وجود خستگی زیاد خوابش نمیره!

 

 

2.من دارم خاص ترین و باحال ترین روزارو تجربه میکنم.اینجا پاییزش پاییزهدرخت گیلاس جلوی خونه برگای زردش بوی پاییز میده و هوا بس ناجوانمردانه سرررردهههههه!

 

 

 

 

3.بعد بیست روز تازه دوروزه که از تهران اومدیم و من فردا میرم ثبت نام کنماز احوال غزل اگر پرسیده باشید مهندسی  متالوژی و  محیا حقوق پردیس قبول شد منم مترجمی زبانم قبول شدم و شیمی محض ولی ترجیحم روانشناسی بودو پدرم عاااشق این رشته بوده و هست و مشوق من:)

 

 

4.این یه پست مختصر مفید.شماااا خوبین؟خیلی بم دلگرمی دادینااااا خیلی دوستون دارماااااا.واسم دعا کنین فردا واسه ثبت نام جیگرم در نیااااااد و ازین ور به اونور نشیم.مثل شب کنکورم جورابام مدارک و خودکار اینا اماده نمودم.ولی استرس دارم.صب مامانوووو دختر عمه جونارو میرسونیم سرکار و مدرسهههه و میریم برا ثبت نامدعا کنین برای این سحر استررررسییییییی

شبتون بخیر♥


قدر اون همه درس خوندن،اون همه کلاس،تست،شب نخوابیدنا و.از رتبم راضی نبودمروزایی گذشت بر من که خیلی خیلی سخت بودخداروشکر که اینجا میتونم از حس و حالم بگمبدون اینکه شناخته و قضاوت بشم

.پونزدهم مرداد شب با اتوبوس اومدیم تهران.صبحش ینی سه شنبه .ختم صلوات گرفته بود مامانبزرگم.محیا هم بود.گفتن عصر نتایج میاد.دل تو دامون نبود.تو اتاق خواب چپیده بودیم و رمزی حرف میزدیم با چشای پر از اشک از استرس.بهم امید میدادیم.قول دادیم به مامانامون نگیم و من اطلاعاتم و از مامانم گرفتم که متوجه شد و اومد تو اتاق.بیرون  مراسم بود و همه دعا میخوندن و من تو دلم میگفتم خدایا فقط من و شرمنده ی خانوادم نکن.قابل تصور نبود.مثل ابر بهار گریه میکردم.اما نباید میزاشتم فامیل چیزی بفهمن.هیچ چیز اذیتم نمیکرد جز رفتار مامانم.دلم میخواست کتکم میزد یا میگفت این بود نتیجه خرجایی ک کردیم واست کلاسایی ک نوشتیمت؟؟؟این بود نتیجه ی اون همه کتاب خریدن؟؟؟اما.هیچی نمیگفتنمامانم رو ب مامان محیا میگفت کنکور و دانشگاه همه چیز نیست.سکوت بابام پشت تلفن حالا چرا خودت و ناراحت میکنی هم حالم رو بیشتر گرفت.پربغض بودم.رفتارایی از اطرافیانم دیدم ک از پدر و مادرم ک اگر اون رفتارارو انجام میدادن و حق هم داشتن انقدر نمیشکستم ک حق هم بهشون میدادم.چند روزی ک تهران بودیم جهنم بود واسم.نمیتونم بگم از رفتارای خاله هامادم توداری نتونستم باشم.دنیا دنیا فشار عصبی روم بود و سکوت مامان بدترش میکرد.انتخاب رشته کردیمتو اون عکس فوری که انداختیم و زیر چشام از زجه هایی که شب قبلش میزدم کبود و تو رفته بود و پلکام انقد پف داشت که عکاس با فوتوشاپ درستم کرد ،همه و همه حکایت از شب تلخ و وحشتناکی بود که .نگم بهترهمامانم و بابام ب این نتیحه رسیدن ک درسته دولتی شهرستان قبولی اما همون هزینه خوابگاه و رفت و امد و میدیم دانشگاه ازاد همینجا برو ک پنج دقیقه راهه فاصلش تا خونمون.بغض میکنم.من اینو نمیخواستمدرباره موندن پشت کنکورم با مشاوری ک صحبت کردم و پرس و جوها و سرچا خیلی دیدم که برای من خیلی کار آمد نیست.رو حرفشون حرف نمیزنم اما دلم نمیخواست با شهریه دانشگامم ک درسته خیلی زیادم نیست اما بشم ی خرج اضافه!حرفای مشاوره ک میگفت خانوم وضع امسال خراب بوده اینی ک رفت صد میلیون باباش ک جراحه قلبه خرج کررررد واسش اخرش از دختر شما بدترحالم خوب نمیشدحتی وقتی دوستام و که از منم درسشون بهتر بود ورتبشون چنتا با من اینور اونور بود.دلداریای محیا ک میگف بابا من از تو بدتر شدم ببین چقد میخندم.این روزا حالم هیچ جوره خوب نیست.خیلی رتبم جوری نبود ک بشه مث دوستام ک ک استوری میزارن و کلی رشته نوشتن اوکی شه و از طرفی دانشگاه ازاد و رشته هایی ک ب رتبه من قد بده خیلی کمه.سپردم به خود اون بالایی .پشیمون نیستم اما بغصم میگیره وقتی یاد زحمتام میوفتم و چیزی ک تصور میکردم و چیزی ک الان هستم.شرمنده ترین.عبایی ندارم رتبم و بگم چون هیچکس اینجا اشنا نیست اگر بودم با سربالا میگفتم اما میخوام بعد از نتایج انتخاب رشته ریز ب ریز این روزا و اتفاقایی ک کلی گفتم تو این پست و بنویسم.خوندنش بعدا شاید دیدم و نسبت به خیلیا برنگردونه .این برا من احساساتی مودی ک با حرفای ادما خر میشه خیلی خیلی خیلیییییییی لازم و واجبهاگر میشه دعام کنید.به دوستام ک رتبه هاشون خوب شده ک نه.خوب شدن از نظر هرکس متفاوته.به دوستام ک از رتبه هاشون راضیم از ته دلم تبریک میگم و به دوستام ک مث منه روزای الانشون و زیر چشاشون گود رفته میگم ک درسته خیلی تلاش کردی رفیق اما بپذیرش و یکبار دیگه مثل وقتی ک داشتی سرجلسه ی کنکور تست میزدی واسه رشته ای ک میخای بجنگ،اگر لازمه اروم و منطقی با خونوادت حرف بزن و سد راهتو بردار،این روزای سخت و تاریک تموم میشه و روزای اروم و روشنی پشتش خونه کرده،صبر کن و توکل کن ب خدا،چشاتو از قیافه گرفتنا و گوشاتو از ای کاش ها و چقدر بهت گفتیما ببند و با لبخند بگو من نتیجه تلاشم رو میبینم و به رشته و داشنگاه و جایگاهی ک خدا واسم مقدر کرده میرسم و مطمعن باش میرسی.اینو بدون ک بی اراده ی اون بالاسری برگی از درخت نمیوفته.شک نکن.دلم میخواست این پست و که چند روزی هست تو دفترچه یادداشت گوشیم نوشتم و شیر کنم ولی قسمت شد الان بزارمش.دلتون اروم.یاعلی ❤


الف:

اون روزا که میومدم میگفتم کنکورم تموم شه میام اینحارو میترم و یادتونه؟؟؟اقا اشتباه کردم انگار.ینی قشنگ اسباب کشی من و جلچو شما ضایع کرد.خلاصه شبا که میخوابم هی خواب میبینم پست کشدار گذاشتم شمام اومدین نوشتین اوووه سحححرررر چخبرهههه بعد من غرغر وار یه پست دیگه گذاشتم غر نرنین

ب:

ینی اینجا تایم پرواز میکنهاصلا گلاب به روتون یه دسشویی وقت نمیکنم برم.از یه طرف که باغ و باغچه ی وسیعممممم هی تِر تِر علف هرز درمیاره من با دستکش خیلی سخت کوشانه میرم میکنم بعد میخوام بیام تو اتاقم تو راه یکم لواشک درست میکنم البالو خشک میکنم غوره پاک میکنم میرم با مامانم اینا تخت سفارش میدم میام کمک مامانم واسه خودمون و خانوم ایکس و ایگرگ که مامانم دوسشون داره ابغوره میگیریم و سه روز بعد میرسم تو اتاقاینه داستان.بعد تازه دیروز اقاهای کابینتی که از اقوام تقریبا دور باشند اومدن کابینتارو نصب کنن.اولش که من خیلی بدقلقی کردم سر طرح و رنگ و به اصرار حرفم و انداختم تو دهن مامانم و ازونجاییم که مامانا خیلی نفوذ دارن شد انتخاب من بالاخره.اقا الان که کامل نشده ولی مامان میره میاد نگاش میکنه جیغ میزنه از ذوق من با لب و لوچه ی اویزون و چشای قلبی نگاش میکنم بابامم خیلی ریز تایید میکنه و اقاهای کابینتی میگن ما صدتا عکس ازین باید بگیریم اقااااااا خیلی خوب شده لعنتی


پ:

از وقتی اسباب کشی کردیم اتاقم قربونش بشم تمیزی ورنداشته و کلی لباس رو زمینه هنوزبعد کمد هیچی جا نداره:/بعد من همش میشینم کانتر بازی میکنمخودش جمع شه شاید


ت:

یکشنبه سیزدهمممممم میخوایم بیایم تهران تا بیسسسسستمممممم.حالا گیلیلیلیلییییییییی.واسه همینه انقد کیفورم(بگین همونموقع نتایج میاد جیغ میزنم).بعد بیشت و یکم تختم میاد که ماجراشو تو یه پست جداگونه میگم حتمااااااا


ث:

اقا بین خودمون بمونه،یک ساعته دسشویی دارم بعد روم نمیشه جلوی اقاهای کابینتی که بیرونن برم:////اقاااااا این چه اخلاقیه خداییش؟هی میرم میچرخم باز روم نمیشه برم دسشویی بعد شدیدا درگیرم با خودم:///////دعا کنید موکت اتاقم نوعه


د:

درباره عنوان بگم که یه زمانی ما با این اهنگ بزرگوار ارمین نصرتی تو عروسی، عقد، پاتختی، تولد وانقد قرررررر میدادیمهی جوونی کجایی که یادت بخیرمناسب دیدم عنوان اونووووو بزارم اقاااااااا خوشحالم خب:))))


ع:

ینی میخواین تلگرامی رو فیلتر کنین بگینـمن اونو نصب کنم تا یک ساعت بعدش فیلتر شهاااااقاااااا (یه بزرگواری این لفظ اقارو انداخته تو دهن من به اون فوش بدین)تلگرامم وصل نمیشه بعد یه تلگرام که اسیر وصل کردن نباشیم و مهربون باشه سراغ دارین؟؟؟؟

این تلگرامی که داشتم ب جون جفت بچه هام منو عضو چنلای ازدواج موقت و فلان کرده بود:///////اینحوریم نباشه بچه خوبی باشه کلا)

خ:

اقااااا.ماجرای اسباب کشی خیلی مفصله ولییییییی باید بنویسم حتما چون باااااااااید یادم بمونه.خیلی حرفا و پستا دارمبه امید روزی که منفجر کنم اینجارو و پستتتتتتتت کنم همه پستای قول داده شده و پست نشده رو(چی میگم؟).اقا تا بابام با اینا حرف میزنه سرشون گرمه من برم دشوری بای


از اینکه چقد فرفره وار اسباب کشی تموم شد و من پرت شدم این نقطه از جهان.از تمام روزایی که نبودم و ننوشتم تا مبادا انرژی منفی منتقل کنم،از همه ی ماجراها و ناراحتی ها ومیپرم و میخوام امروزم و قشنگ کنم.صبح زودتر از خواب پاشدم و صبحانه کره و مربای البالوی مامان پز خوردم و میخوام به باغچم برسم و علف هرزای دور درختا و گل و گیاهامو با دست زخمیم بکنم و برم دوش بگیرم ماندلا بکشم و تابلوهای اتاقم و نصب کنم و بعدش با یه لیوان شیر نسکافه اخرشب بیام و یه دل سیر وبلاگ بنویسم

تلگرام نامردم که خراب شد دیگه دل و دماغیم برا اینستا نداشتم اماااااا امروز درستش میکنم :)

خوبین؟:)


سلام

یکم سخته باورش ولی من هنوز استرس دارم.یه استرس توام با غم  و گوشه نشینی.دلم میخواد بیشتر سکوت کنم و تا حتی حرفی بهم زده میشه سریع گریم میگیره.دلم نمیخواد با هیچکس حرق بزنم و میخوام همه ازم دور باشن.فعلا این ارامش دو نفره و گوشه گیری رو واسه خودم تجویز میکنم تا بلکه چند روز دیگه بهتر بشم.دلم نمیخواد فعلا از اتفاقات کنکور و اینا حرف بزنم که حس میکنم مثل یه خواب گذشت از جلوی چشممانقدر دور میدیدمش از خودم.حس میکنم شوکم کرددر هرصورت میخوام ادامه ی عید و تا الان بنویسم و بعدش برگردم به روال عادی وبلاگ.

امیدوارم همه دوستای کنکوریم حالشون خوب خوب باشه و پر انرژی باشن 

پیج اینستاگرام و کانال تلگرامم امروز تاسیس شد

پیشنهاد میکنم حتما باشید مخصوصا تو کانلل تلگرام دلگرمیمه وقتی مینویسم و میخونید و اروم میشم و اروم میشم و اروم میشم.شاید ویسایی که تو پست پین شده ی وبلاگ حرفشو زده بودم تو کانال تلگرامم بزارم 

روحم نیاز داره این روزا به نوشتن و خوندن .

بیاید:)

کانال تلگرام:

وبلاگ در تلگرام

سلام و اینا بعضی غرغرا و پستایی که وقت نمیشه تو وبلاگ گذاشته بشه میزارم اینجا

https://t.me/susa1144sahar

ایدی اینستاگرام:

Parparoooi


پرواز کردم سمت پی ویش وقتی دیدم بعد یک ماه عان شده و تو گروه زده استرس دارم

همه حرفایی که دوست داشتم پنجشنبه شب بشنوم و بهش گفتم

پره استرس بود

دلم میخواست بغلش کنم بگم لطفا مشخص کن شیرینی من و پیتزای من و به مناسبت رتبه زیر هزار شدنت کجا قراره بدی

استادای کلاس

من و همه

تقریبا رتبت و حدس میزدیم وقتی سوال و نخونده جواب تست و رو هوا میزدی

سخت کوشیت و تلاشت و بلند پروازیت واسه درس خوندن و سیر نشدنت از تست زدن همه و همش واسه هممون واضح و مبرهن بود و واسه منی که رفیق سه سالتم قابل لمس تر

همه توصیه های نهایی رو کردم و گفتم بعد کنکورت که همون میدون بهمنه برو جیگر بزن و زنگ بزن بهم

رفتم و وقتی باز برگشتم نوشته بودی سحری شب میام تو پی ویت دوباره پیاماتو میخونم و میخوابمرفیق خودتی.جون گرفتم و صدبار از خدا خواستم دستاش رو شونه هات باشه تا نلرزه شونه هات از سختی سوالی.تستی.میدونی که همیشه دوست داشتم و دارم و مطمعنم سربلندم میکنی غزل موفرفری من

شبنم جانم.رفیق گرمابه گلستانم که نیستی ولی من به یادتم

و

رفیقای عزیزم که فردا کنکور ریاضی دارید

محمد

و همه ی بیانیای کنکوریه فردا

از خدا اول یه ارامش ناااااااب میخوام واستون بعدشم موفقیت و رسیدن به حایگاهی که حقتونه و لیاقتشو دارید

از ته ته ته دلم میگم

اون مداد نرما

به قشنگترین و عالی ترین شکللللللللللل روی خونه های مربعی شکل بشینه و دستاتون دونه دونه کاخ ارزوهای چندین ساله تون رو که لایقین واستون بسازه

توصیه هایی که به غزل کردم

شمام دوستامین.فرق نمیزارم:)

استرس سمه سمدورش کنید.بخدا خبری نیست نصفی الکین.

صبحونه بخورید اذیت نشید وسط جلسه

مداد نرم پاک تراش اب خوراکی شیرین کارت ورود به جلسه کارت ملی یا شناسنامه و سنجاق قفلی یا سوزن فراموشتون نشه

لباس خنک بپوشید و اگر دستتون عرق میکنه خیلی دستمال پارچه ای فراموش نشه

براتون دعا میکنم

علی یارتون:)


بال میزدم و میرفتم تو اغوشش مچاله میشدم

اگه دستاشو سمتم دراز میکرد "آسمون"

آب میشدم و تو وجودش حل میشدم ،یا یه گوشه وامیستادم تا ترک بخوره و منو ببلعه "زمین"

میدونی چقد این بغض داره خفم میکنه؟

میدونی چقد سخته این دوری؟

میدونی چقد پرخاشگر و کم تحمل شدم اینروزا؟

میدونی افسرده شدم و دلم فقط گریه میخواد تو تاریکی مطلق؟

میدونی واسه خودم پاشایی و قهوه تلخ و قرص خواب تجویز میکنم؟

نهنمیدونی.که اگر میدونستی مثل دیوونه ها به آسمون و زمین اصرار نمیکردم کار تورو انجام بدن

اونام گوش ندادن که دیدی؟

خدایامن از این بی رحمانه رنج کشیدن وتحمل حرف غیر منطقی و هزاااااارتااااااااااا چیز کوچیک و بزرگ ازین بنده هات به ستوه اومدم،میشه تو بغلم کنی؟


از شوقم امشب چمدون بستم واسه دو هفته دیگه.

میدونی؟میترسم.میترسم مثل پارسال بد بخوره تو پَرَم.

میترسم روز تولدم ،مخصوصا ک هوا هم ابری باشه(پارسال کذایی) زار زار گریه کنم

وای وای.

یک دنیا برنامه ریخته بودیم

دو هفته سرکلاس ریاضی و زیست و شیمی و دینی لحظه به لحظه ی اونروز رو نقاشی کردیم و جزئیاتشم برنامه ریزی کردیم.کاش نمیکردیم

ولی همش رفت رو هوا

 

من،روز تولدم،دلم نمیخواست تبریک هیچکس و جواب بدم،خالم زنگ زد پشت تلفن گریه کردم،پارسال روز تولدم تو تاریکی اتاق رو زمین اتاقم کنار پریز،سایه ای ک هوای ابری تو اتاق انداخته بود و من غم عالم تو دلم بود

میترسم.

میترسم تولد امسالمم اونجوری شه

بخوره تو ذوقم

هرچی میشه میگم ایشالله ک نکنه نگم و باز خدا بزنه تو پرم؟؟

میترسم باز اون حس پیش بیاد و تا ابد گریبان گیرم شه.

کاش امسال واسم خاطره انگیز شه تولدم

خیلی هیجان و شوق و استرس دارم

نکنه بشه پارسال؟

نشه خداجون؟؟

من چمه؟؟!!


یاداور اینستاگرام میگه ۳۶۵روز گذشته از اون یکشنبه ی تباه و سیاه

ازون لحظه ی نکبت باری که گفتی "تموم شد"

وویس دادم،پی ام دادم و پشت هم گفتم چی تموم شد

باورم نمیشد

ما خیلی امید داشتیم که بهمون برش گردونی،من رو همین حساب کل اون یک ماه قبل و به محیا دلداری میدادم.

خوب یادمه

شام مرغ داشتیم،خونه ساکت بود،سه تایی سکوت کرده بودیم،غذا ماسید،تحملم تموم شد وقتی که داشتی دیس برنج و خالی میکردی تو قابلمه با بغض گفتی "امشب بدون درد میخوابه"

بدنم یخ کرد،مور مورم شد،بغض تو گلوم سنگ شد،هوا خفه تر شد،باریدم.از ته دل.تو صفحه چت محیا بودم،نگران محیا بودم.محیا.بعد مریم چیشد محیاچیشد روزا.چیشد زندگیبعدش چقد تو خوشحالیا از ته دل خوشحال بودیم‌؟دوری

دوری خیلی درد بدیه.لاقل واسه من و تو،واسه تو و مریم،من و تویی که اراده میکردیم کنار هم بوریم،مریم که قرار بود مرخص شه بریم بیرون،میخواستم بیام،بگم از ته ته ته ته دلم،دلتنگم،دلتنگ روزای خوبمونم،دلتنگ روزاییم که خنده و گریمون پیش هم بود،دعوا داشتیم ولی تهش اشتی بود ،من.دلتنگ ترینم،حس میکنم تا دو هفته ی دیگه دووم نیارم،دو تا بال دربیارم و بیام پیشت،هوا خفه است تو شهر غریب.هوا خفستمن اینجا تنهام.دو تا بال برای فرارلطفا:)


فردا،وقتی جواب ازمایشتو گرفتی،زنگ میزنی بهم میگی هیچی نبود لوس خانوم،ترسوبرو نذراتو ادا کن،بعد من هی همینجوری ک اشک تو چشام جم شده زنگ میزنم اس میدم قط میکنم گریه میکنم و هی میگم مرسی که باز خدایی کردی برام،هی اس میدم هورااااا یا چی؟میشه نه؟میشه که فردا اعصابم آروم شه و تمرکز کنم،اونوقت بیام و بنویسم،همه چیزو بنویسم.!


ساعت نه صب رسیدم و جریان فرفره وار خوشبختی و خوشبختی و خوشبختی و فقط مرور کردم و از ته دلم نفس عمیق کشیدم

چقد خوبه که خدا میزاره بعضیا بیان تو زندگیش،تا بفهمه در عین بدبختی چقد خوشبخته،درعین اشک تو چشم چقد شاده،در عین دل شکستگی چقد پر از عشقه و من هزارتا دنیا خوشبخت و شاد و پر از عشقم تا هستی:)

چهارشنبه پنجشنبه و جمعه ای که گذشت فوق العاده ترین روزهای عمرم بود.

روز تولدم جمعه:)

و امروز که روز دانشجو بود،به شخصه استوری نذاشتم و از شنیدن تبریکا دلم قنج نرفت،تا وقتی قدمی برای کشورم و مردمم برندارم حس خوشحالی و افتخار از دانشجو بودنم ندارم

تعریفی جات داریم خیلی خیلی،عـاما،خوابم میاد شدید،هنوز خستگی سفر و ناراحتی واسه جدایی تو تنمه،صبح امتحان میانترم روانشناسی عمومی دارم و داره برف میاد،اولین برف ارومیه که من امسال دیدمفعلا تا بعد شبتون بخیر❤‌


پارسال تابستون یه پست گذاشتم با نوای ویلن علی جعفری

الان خوندمش

هزاربار خوندمش

دلم میخواست یه عالمهههههههههه گریه کنم

نوشنه بودم سال دیگه شاید این سحر الان نباشم و یه سحر شادتر و شیطون تر باشم

جه میدونستم برعکس میشه؟

چه میدونستم دلتنگی هر روز یه حجم بزرگی از منو نسخیر میکنه و گلومو فشار میده و بغضم و سنگی تر میکنه

چه میدونستم همش باید برای خنده و زندگی و زنده موندن و کم‌نیاوردن و سردرد نداشتن و از کسلی در اومدن این همه تلاش کنم

چه میدونستم محکومم به عادت

اگه میدونستم قدر اون لحظمو میدونستم

الانم‌نمیدونم چقدر دیگه بگذره و بیام این‌پستم و بخونم و غبطه بخورم که چرا اونموقع اونقدر حالم بد بود ،چرا کیف نکردم از اون لحظم،الان که حالم بدتره و یا برعکسش،خوشحال تر باشم،ولی هرچی که هست،دلم میخواد یه روی خوش از این دفتر جدید زندگی ببینم

نشسته بودم و داشتم برای چهارسال دیگه و تموم شدن درسم برنامه ریزی میکردم یهو مامانم‌گفت از کجا معلوم ازدواج نکرده باشی؟

و الان فکر میکنم از کجا معلوم زنده باشی؟

از کجا معلوم هدفت عوض نشه؟

از کجا معلوم موج زندگی طوفانی نشه وپرتت نکنه به یه نقطه دیگه ازین جهان؟

ته تهش نتیجه گرفتم که مثل ادم با همه چیز کنار بیام و انقد سخت نگیرم

آدم که از یه دقیقه بعد خودش خبرنداره،داره؟

پاشدم رفتم حموم اومدم یه چایی داغ با ویفر خوردم و به خودم عطر زدم و موهام و سشوار کشیدم و رژ لب زدم و اتاقم و جمع کردم و سعی کردم هر چی انرژی مثبت هست و بگیرم و اروم شم،اهنگهای قبلا وبلاگم و گوش دادم و نوشته هام و خوندم و تصمیم گرفتم بازم بنویسم و اگه شد بخونم و براتون بزارم اینجا

یکمم فیزیولوژی و آمار خوندم و خیلی خسته شدمکمرم شکست اصلاتف به ریا

ما رفتیم درس مونو بخونیم

الانم اومدم خیر سرم اناتومی ببینم از تو گوشی یهو دیدم دارم وبلاگ مینویسم

عای عم یک عدد محتاد

اودابز


همه زندگیم رفت از زندگیم

رو لبهام فقط آه و افسوس دارم

اگه آخرین روزه پس واسه چی مث روز اول تورو دوست دارم

اگه آخرین روزه پس واسه چی مث روز اول میمیرم برات

تو حق منی از همه زندگیم ولی حق ندارم بمونم باهات

بارون نم نم اومدو رو قلب من غم اومدو من دیگه دخلم اومدو

ازت خبر نیست خیلی چیزا بود که بگم دردامو ریختم تو خودم

تنهام گذاشتی له شدم

ازت خبر نیست من عشقو فقط با تو میشناختم تو فکرم چه رویایی و ساختم تا دستای تو خیلی راهی نبود

ولی باختم عشقو بدم باخت

مبارون نم نم اومدو رو قلب من غم اومدو من دیگه دخلم اومدو

ازت خبر نیست

خیلی چیزا بود که بگم دردامو ریختم تو خودم تنهام گذاشتی له شدم

ازت خبر نیست


کرم مرطوب کننده محبوبم را برمیدارم

صدای علی زند وکیلی سکوت خانه را در هم میشکند

"دلم را لرزاندی و رفتی،چو مرغ شب خواندی و رفتی،اخه تو اشک سرد زمستان را چو باران افشاندی و رفتی"

کرم رو میزارم سرجاش

خط چشم رو برمیدارم و خودم رو گم میکنم در خط چشمهای ناهماهنگ

علی زند وکیلی می خواند

"تو می آیی آی تو می آیی"

حرفهایی که میخواستم بزنم و کیلومتر وار اینجا ثبت شود،خیلی هم مهم نبود،پسبیخیال،این روزها،بیخیال خیلی چیزها.:)


قلبامون فشرده شده

بغض داریم

تسلیت میگم به مردمم که استرس رو حمل میکنن

تسلیت میگم به اونهایی که در کرمان به رحمت خدا رفتند

تسلیت میگم به خانواده های عزیزانی که تو هواپیمای ایران اوکراین پرپر شدنددانشجوهای صنعتی شریف.اون زوجی که تازه ازدواج کرده بودند

دیگه هر روز صبح میام و پنل وبلاگم و باز میکنم و تسلیت میگم

دلیلش پیدا میشه

قلبم درد میکنه.هروقت تو تلوزیون دیدم همه یکصدا میگن مرگ بر آمریکا،پر از ناراحتی شدم،وقتی برای یک ملت جنگ بخوایم،انرژی اش به خودمون بر میگرده،و برگشت،دلم سوخت،جیگرم سوخت،کاش صلح و آرامش و *عداللللللللت* سهم ما باشه از زندگی تو کشورمون❤

 


کاش ما نشیم بچه های جنگ

کاش استرس میزاشت چشم رو هم بزارم

از شدت دلهره تهوع گرفتم

فقط دلم میخواد همه چیز اروم بشه

ساعت پنج و دو دقیقه ی صبح هست و من احساس میکنم هرچی دعا بلدم از ذهنم رفته و صلوات میفرستم و بغضم و قورت میدم

کاش خواب باشه اینایی که تو اینستا دیدم و شنیدم

حاا خوبی ندارم.

اما

أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ

 

یاد خدا آرام‌بخش دلهاست

 

توکل به خودت معبودم،توکل به خودت پروردگاره من،آروممون کن،کشورمون رو،نیازمندیم به ارامش و حال خوب


در این روزهایی که مردمم دو دسته شدند و یک عده هشتگ میزنند انتقام سخت و خونریزی و ای کاش بگذارند دختر ها هم به جبهه بروند تا بجنگند و شهید شوند و عده ای دیگر میگویند خیر!ما مردمیم که در این جنگ نیست میشویم و خواهان صلحیم و نه به جنگ و.

آمدم بگویم

که من جزء هیچکدام از این دو دسته نیستم

من سفید نیستم،سیاه هم نیستم،خاکستری ام

تحلیل گر ی نیستم،اما سعی میکنم منطقی فکر کنم و کتاب هایی در این باره بخوانم

من یک انسانم،یک جوان،از قشر متوسط جامعه،نه آقا زاده و نه فرزند هیچ آدم خاص و مهمی

من یک انسانم که در کشورم ،هرگاه نا امیدی می آمد سراغم دلم را خوش میکردم به امنیتی که در خیابان هایمان داریم،به بزرگوارانی که لب مرز چنان کوهی ایستاده اند تا ما در امنیت باشیم

من همان انسانیم که از شهادت سردار سلیمانی جگرم سوخت و اشک ریختم،تا همین الان حالم خوب نشده است،اما عزیزان دلی که قربان شکلتان بروم،هشتگ میزنید انتقام سخت،به ولله که خون و خونریزی دلی را خنک نکرده است،شمایی که هشتگ میزنی انتقام سخت،آیا موافق هستی وسط جشن و مهمونی و یا در سکوت که داری کتاب میخوانی و چای میخوری صدای آژیر بیاید،قلبت تند تند بزند و بدووی در حیاط با هر چه که تنت هست و صلوات بفرستی و برق هایتان را خاموش کنی؟

آیا راضی هستی بچه ی چند ماهه ات را در آغوش بگیری و بروی در پناهگاه و ضربان قلبت روی هزار برود و بوووووووووووووومب، قالب تهی کنی؟

آیا آماده ی این هستی که در خانه ات را بزنند و بگویند سلام پسرت،برادرت،پدرت شهید شد؟

من،آدمی هستم که از زندگی در لحظه ام سعی کردم لذت ببرم،و هر روز فکر کنم که امروز روز آخر زندگی ام است،با عشق به دیگران کمک کردم و با خداروشکر گفتن و نفس عمیقی سر بر بالین گذاشته ام که ارامشی که دارم،به تمام بی قراری ها می ارزد!

من یک شهروند معمولی این کشورم

یک جوان

از جنگ،خون و خونریزی،لرزیدن خونه،بمباران گریزانم

انتقام بگیریم،انتقام خون سردار غیور و بزرگوارِ مملکتمان را که با نگاهش قلب دشمنانمان را میلرزاند،اما ای کاش،ای کااااش نه با جنگ،در جنگ هیچ کس بجز ما مردمان عادی،آسیب ندیده است!

در جنگ هیچ کودکی بدون اختلالات عصبی بیرون نیامده است.!

#من_خواهان_جنگ_نیستم

 

 

پ.ن:شمایی که خواننده ی منی و نظرت با من متفاوته،شمایی که منتقدی،شمایی که مخالفی،شما قابل احترام هستی و جایت فرق سرِ من،هرکس نظر خودش را دارد،به حرف منِ گربه سیاه هم باران نمیبارد،نظرتان هرچه که باشد قابل احترام است❤

 

پ.ن تر:تا الان هیچ وقت استرس جنگ نداشتم،دوشبه که خواب میبینم کل خونمون بحاطر بمبی که خورده خراب و ویرونه و من وسط اتیشم و زار میزنم و گریه میکنم و کسی نیست کمکم کنه،و بالگردایی رو میبینم که پشت سر هم ازشون بمب خارج میشه،تو یه قدمی سرم،و بعد با ناله از خواب بلند میشم و هنوز هوا تاریکه.

 

 

 

پ.ن ترین:امروز یکم روانشناسی عمومی خوندم،وسطش گفتم این حرفی که تو دلم بود و بگم و برم،امیدوارم همگی امتحانامون رو با موفقیت پشت سر بزاریم و خبر شنیدن شهادت،سوختن جنگلای استرالیا و تلف شدن حیوونای بی گناه و فوت شدن افراد زیر دست و پا به علت ازدحام جمعیت ورو نشنویم و روزامون آروم بشه:)


دلم گرفته و بغض دارم

نمیدونم اینجا هم مثل اینستاگرام چیزی بنویسم پاک میشه یا نه اما من از همینجا میگم

به هر کی که از هر جای دنیا میخواد بخونه

ما ایرانی ایم

ایرانی بودنمونمون ینی غیرت و شرف

ینی استقامت و زیر بار ظلم نرفتن

ما مردایی رو داریم که راه امام حسینمون و پیش گرفتن

ما مردمان مظلومی هستیم و هیچوقت از پا ننشستیم

ما ایرانی هستیم

اونایی که ما رو به شما تروریست معرفی میکنن همونایین که چشماشون اتحاد و ایستادگی ما رو نمیبینه

ما اکثرا مسلمانیم و به تمام ادیان احترام میزاریم و باهاشون زندگی میکنیم

ما دنبال جنگیدن نیستیم و اسم وطنمون که میاد خونمون میجوشه و حاضر نیستیم زیر بار ظلم بریم

ما برای ملتی مرگ نمیخوایم،اما انتقاممونو از کسایی که مردای باشرف مون رو مظلومانه شکنجه دادن میگیریم

امروز

نشستیم پای عزای کسی که شاید فقط اسمشو شنیدیم و از تو عکسها و تلوزیون اقتدار پشت نگاهشو خوندیم

ولی زار زار اشک ریختیم

ما ،مرد و زن ،فرقی نداره

ایرانی هستیم

پشت تک تک هموطنامون هستیم 

به ایرانی بودنمون افتخار میکنیم

و راه امام حسینمون رو پیش میگیریم و هیچوقت زیر بار ظلم نرفتیم و نمیریم

 

 

 

 

پ.ن:ظهر از خواب پاشدم و یه لیوان شیر داغ برای خودم درست کردم و اینستاگرام و باز کردم و پست حانیه رو که دیدم اولش باورم نشد و بعدش بغضم گرفت،به مامانم گفتم و تلوزیون و روشن کردیم و حسابی گریه کردیم،ادمی نیستم که اهل ت باشم اما حس کردم نزدیک ترین و عزیزترین ادم زندگیم و از دست دادم

اینستاگرام که استوری گذاشتم و پاک شد حرصم گرفت و وقتی تهدید به دیلیت کردن اکانتم شدم بیشتر حرصم گرفت و اعصابم خورد شد جزوم و پرت کردم کنار

کاش یه روز کل دنیا بفهمن تروریست کیه،اونروز دور نیست

 

 

پ.ن تر:درد دارم.،زبونم قاصره،دیشب و امروز نحس ترین روز عمرم بود،شهادتت مبارک سردار دلها،سلام ما رو به آقا برسون

 

 

پ.ن ترین:ای اهل حرم میر و علمدار نیامد. 

 


واسه خاطر هردوتاااااااااااااااااااااااااامونه اگه پای تو واینمیستم 

کسی جز تو توو زندگیم نیست، جزتو عاشق هیچکی نیستم 

من میرم 

واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمامو روی تو بستم 

تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته ی خستم 

من میمیرممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

من تو این مدت دیدم هر چی که باید از اول قصه می دیدم 

شبا تا خوده صبح آهنگهای غمگین گوش میدم 

نمیتونیم با هم باشیم اینو تازه فهمیدم 

میمیرم بی تو منه دیوونه ی زندونی 

میدونم که تو حتی بدون منم میتونی

جدایی عشقم راه اول و آخرمونه 

واسه خاطر هردوتامونه میدونی 

واسه خاطر هردوتامونه اگه پای تو واینمیستم 

کسی جز تو توووووووووو زندگیم نیست جزتو عاشق هیچکی نیستم 

من میرم 

واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمامو روی تو بستم 

تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته ی خستم 

من میمیرم 

میمیرم بی تو منه دیوونه ی زندونی 

میدونم که تو حتی بدون منم میتونی 

جدایی عشقم راه اول و آخرمونه 

واسه خاطر هردوتامونه میدونی 

واسه خاطر هردوتامونه اگه پای تو واینمیستم 

کسی جز تو توو زندگیم نیست جزتو عاشق هیچکی نیستم 

من میرم 

واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمامو روی تو بستم 

تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته ی خستم 

من میمیرم


انقدر نوشتم و پاک کردم و سردرد گرفتم این چند روز که حد و اندازه نداره

فقط و فقط دارم فکر میکنم

سکوت میکنم

این وسطا امتحانایی که از حالا تا ششم بهمن رگباریه بیخوابی کشیدم و استرس

نمیدونم چرا

ولی انگار قلمم و گذاشتم کنار تا اونم استراحت کنه،فکر کنه

تا اونم ازین تشویش بیرون بیاد و خودش رو پیدا کنه

اینروزا

اینجا

تو این شهر عجیب و جدید

بیشتر عکاسی میکنم و اومدم هرکدوم از پیجایی که زدم و بهتون معرفی کردم و اکتیو کنم که دیدم بازم چند نفری از اشناها فالوم کردن

فیک و.

دلم و زدم به دریا

با این آیدی هستم،حتی اگه یه مدت اینجا نبودم،اگه از خواننده های من بودین،ازینجا اومدین اونجا(چ میگم؟)بهم بگین،دلم خوشِ بهتون قدیمیای دوست داشتنی

مراقب خودتون باشید و اگه اینستا اومدید منو با این آیدی پیدا کنید

golidost_

خداحافظتون❤


-شده در عین حال هم دوسش داشته باشی دیوونه وار هم دلتو بشکشنه و غرورتو له کنه؟

+شده

-تصمیمت چیه

+ازش متنفرم و دوسش دارم،غرورم و له میکنه و پا رو قلبم میزاره ولی هرشب خوابشو میبینم

-من برا خودت میگم اینجوری پیش بره نابود میشی،خودت میدونی.

+

[بالشت اشکی را اونوری میکند و چشمانش را میبندد]


از لحاظ روحی  احتیاج دارم از بالای پل هوایی خودمو پرت کنم پایین درجا بمیرم،همه ی ماشینا و کامیونا با سرعت از روم رد بشن و جنازم با آسفالت رو زمین یکی بشه 

یهو از صفحه ی زندگی نکبتیم محو شم و هیچکسم پیدام نکنه

پ.ن:دیروز سالگرد مریم بود.


۱.عنتخاب واحد،خیلی مزخرف،چررررت،و خسته کننده بود،سایت پدرمونو دراورد،تو صف طویل شهریه کمرم خورد شد و درنهایت اونی نشد که میخواستم،امیدم فقط به حذف و اضافه و برداشتن یه سه واحدی و یک واحدی و یا دوتا دو واحدیه،اگه بشه.

 

۲.در جهانی زندگی میکنیم که کلمات بیشتر از گلوله ها آدم کشتن و من برای بار هزار و نهصدم با کلمه ها*ش* نه رنجیدم نه افسوس خوردم نه نالیدم و نه گریه کردم و نه زجر کشیدم،من مُردم.

 

 

۳.چند دقیقه بود از حموم اومدم اینور و سه تایی با مامان و بابا زیر کرسی و تو گوشیامون بودیم و منتظر بودیم چاییامون خنک شه،حس کردم یه موجی از زیرم رد شد و مامان پرید و بابا کلا تو فاز نبود چون هنذفری تو گوشش بود و متوجه زله نشد ،جیغ بدی زدم و پریدیم تو حیاط،بابا برامون کاپشن اورد و بعد چند دقیقه اومدیم داخل و کاشف به عمل اومد که کانون زله حوالی اشنویه بوده و تا تبریز هم شدیدا حس شده،میگن سیلوانا بعد از اون تایم ینی بعد نه و نیم بازم زله حس شده ولی ما متوجه نشدیم،امشب برخلاف شبای دیگه خوابم میاد ولی میترسم که بخوابم،مامان و بابا هم که خر پفشون نشون میده خواب خوابن،منم خمیازه میکشم دستم تا ازنج تو چش و اهنگ گوش میدم و فوبیا گرفتم هر ان حس میکنم زیرم داره میلرزه

 

۴.دلم فریاد می خواهد

ولی در انزوای خویش!

چه بی آزار با دیوار 

نجوا می‌کنم هر شب.

محمدعلی بهمنی

 

۵.روحم احتیاج به جلا دادن داره،به ارامش ،به سکوت،به یه حال اروم،مامان میگه برو تهران هوات عوض شه ترم جدید رو با انرژی شروع کنی،بابا سکوت میکنه،من مردد ترین هنذفریم و میزارم تو گوشم و چشمام و میبندم و فکر میکنم حالِ روح با تهران اومدنم درست میشه؟

 

۶.الا بذکر الله تطمئن القلوب❤

شبتون بخیر

 

 

 


 ۱.اونروزی که تولدم بود،خونه محیا اینا،من محیا حانیه،عصرش تا شب کنار مهدیه فائزه و بقیه دوستام که روز فوق العاده بود و مرورش یکی از لبخندای کشدار همیشگیمه،به همون شدت و غلظت

 

۲.کل محرم و خونه مامان جون بودیم و هرشب با یار صمیمی و وفادار دوران دبستان رفتیم دسته دیدیم و دیدار تازه کردیم بعد یک سال

 

۳.عید نود و هشت،مامان جون و خاله ها و دایی اومدن ارومیه و سیزده بدر هم کنار هم بودیم که فوق العاده بود،یادمه کنار هم چپیده بودیم نصفه شب بود ما میخواستیم بخابیم یکی یه مزه میپروند و همگی تو تاریکی دراز کش،بلند میزدیم زیر خنده،بعد تصمیم میگرفتیم بخابیم،مزه پرونی نفر بعدی و.

 

۴.روزی که فرداش اسباب کشی داشتیم و میخواستیم برای همیشه از تهران بیایم ارومیه، با محیا رفتیم تولد ساجده و خیلی خوش گذشت

 

 ۵.مرداد ماه،ده بیست روز قبل اسباب کشی،بعد یه قهر مسخره با محیا رفتیم کافه و بعدش داشتیم از جلوی شمس رد میشدیم،رفتیم شکم چرونی،یه اقایی ام از تو یه سطل دوتا رز پلاسیده داد و گفت یکشنبه ها به همه خانوما گل رز میدن تو رستورانشون 

 

۶.من و مامان جون و مامانم،با محیا و خانواده مهربونشون و فاطمه،رفتیم قم،ماه رمضون بود،افطار تو یه پارک خوردیم،با تور بودیم،خیلی خوش گذشت،مخصوصا که صندلی اخریای اتوبوسو تسخیر کرده بودیم و از ظهر تا نصفه شب که برسیم خونه،فقط خندیدیم و بعد قم رفتیم جمکران و بارون میومد و محیا گوشیش شارژ نداشت رفت داد خانومه براش بزنه توشارژ،ملخا میریختن رو سرمون و جیغ میزدیم،بارون هم

 

۷.امتحانای نهاییمون شروع شده بود،امتحان عربی داشتیم و خب من دست و پا شکسته خونده بودم و خواب عصر بودم،محیا زنگ زد و بعد هماهنگی گفت پاشو بیا با وَن بریم امامزاده صالح:))ماه رمضون بود،عصر بود،من خوابالو،هرچی دم دستم بود تنم کردم و خوابالو رفتم دم خونشون رفتیم امامزاده صالح و برگشتنی انقد تو ماشین با اهنگ ارون افشار خوندیم و کیف داد که اون افطاری که تو صحن نشستیم خوردیم نداد و یا تجریش گردی مون،دو رسیدیم،تا سه خوندیم و فرداش امتحان دادیم،۱۸شدیم:)))

 

۸.مدال لبخند اخر و میندازم گردن همه ی خنده ها،خوابیدنا حرص خوردنا مسخره بازیای سرکلاس کنکور تو اموزشگاه و خوراکی خوردنامون وسط انتراک و اینکه پشتیبانا بزور میبردنمون سرکلاس و داد میزدن نون دبیر نخورید،نرقصید،یه روزی داستان این نون دبیر و تاریخی میکنم :)))❤

 

*هشت لبخـــــــــــند نود و هشتی*❤


تو این مست بیاید بهم بگید از کی و کدوم پست خواننده ی من شدید و یا بیشتر طرفدار چه سبکی از پستای من هستید

 

و سوال دوم اینکه از اهداف و ارزوهاتون واسه سال جدید بگید که انگیزه بگیریم،بگید لطفاااااا حتمااا،هرکی نگه ایشالا شبانه سوسک بیاد تو شلوارش و از اون ناحیه رد شه بیاد بالا رو دماغتون بعد چش تو چش شید باهاش،پس بگید دعاهای من میگیره چون،از ما گفتن بووود

 


خانه را تکاندم

منتظر بهارم

زمستان با کرسی از خانه ی ما رفت

آسمان های های گریه کرد از صبح تا چند ساعت پیش که خوابش برد

دیگر نمیترسم

نه از زوزه های سگ ها،درشب

نه از رعد و برق و آسمان قلمبه ها

و این یعنی تو نیستی،تو تمام شدی،یک توهم قشنگ و دوست داشتنی و تلخ

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تولدت مبارک روابط زناشویی و امور فرزندان و تناسب اندام دانلود فیلم وسریال سلامت کودکان معماری Jeanette صفحه اینترنتی درس مدیریت و سنجش شبکه‎ های گسترده فروشگاه محبوب فایل Prince دستگاه فتوتراپی مروارید سبز Phototherapy